شنبه 91/7/1 2:10 ع
به او مکرر میگفتم: علی، آن قدری که من از تو میترسم اگر از خدا میترسیدم کارم تمام بود.نه اینکه ترسیدنی باشد، خیر؛ من ورزشکار بودم، هیکلم از او درشت تر بود
به گزارش فارس، حجتالاسلام حمید ملکی، متولد 1340 در همدان است. از بچههای اطلاعات - عملیات تیپ انصارالحسین (ع) و از یاران دیروز «سردار علی چیتساز». وی هماکنون مدیر مدرسه علمیه معصومیه (سلام الله علیها) قم است. مدرسهای که با بیش از 1200 طلبه را از مقاطع مختلف کارشناسی، کارشناسی ارشد و دکتری را با سلایق مختلف در خود جای داده است. طلبههایی که دانشگاه را به مقصد حوزه ترک گفتهاند. مدیریت چنین مدرسهای شاید کمی سخت به نظر آید. اما طلبههایی که مرحم زخمهایشان همین رزمنده دیروز است و وی را مثل یک پدر به خود نزدیک میدانند. آن چه در ادامه میآید روایتی است از سالهای دفاع مقدس از زبان حجتالاسلام ملکی.
*عقب ماندگان نباید جلودار بشوند!
ما از کاروان عقب ماندهایم و عقب ماندگان نباید جلودار بشوند و در آن خصوص نباید حرف بزنند. خیلی سخت است دوباره به آن فضا برگردیم. اگر چه کسانی که آن فضا را درک کردند و آن مردان مرد را دیدند دیگر هیچ چیزی برای آنها مزه ندارد، هیچ روزی برای آنها، آن روزها نمیشود و به یاد آن روزها زندهاند. شاید باورتان نشود ما در روز بیش از صد بار به یاد آن انسانهای زیبا، خواستنی، باصفا، پاک و باخدا هستیم؛ من واقعا ماندهام در این قصه که چه شد که آنها این جوری شدند و چه دیدند.
*فرمانده سپاه یک جوان 23 ساله مانوس با نهج البلاغه
وقتی شهید شهبازی به همدان آمده بود، شنیده بودم فرمانده سپاه یک جوان 23 ساله اهل اصفهان است و خیلی با نهج البلاغه مأنوس است؛ آن وقت دبیر انجمن اسلامی دبیرستان بودم و رفتم خدمتشان برای این که بیایند و برای ما نهج البلاغه بگوید. یک جوان خیلی خوش سیما، با نشاط و خیلی خواستنی. گفتم برای ما حدود هفتاد هشتاد نفر از دوستان انجمن اسلامی برنامههایی داریم که شنیدیم شما نهج البلاغه بلدید. اگر امکان دارد تشریف بیاورید شب جمعه یا هر وقتی که وقت دارید. هیچ وقت یادم نمیرود، شاید نصف نهجالبلاغه را این جوان دانشجویی که آمده بود و لباس رزم بر تن کرده بود تا دستور و فرمان امام زمین نماند، را بلد بود. من آن زمان غبطه میخوردم که میشود من هم یک روزی مثل ایشان به نهج البلاغه مسلط بشوم. منتهی ایشان نهج البلاغه را خورد، هضم کرد، میخواند و در جان خودش جا میداد ولی ما در ذهنمان جا میدهیم و میرویم که به مردم بگوییم. او در جان خودش جا میداد و ما! در فتح خرمشهر ایشان یکی از نیروهای مؤثر در فتح خرمشهر بود.
*روایتی از شهید قیاس وند
شهیدی داشتیم به اسم قیاسوند؛ خیلی آدم شوخی بود، با هرکس مأنوس میشد، عقد اخوت میخواند. خیلی هم معطر بود عطرهای خیلی خوش بویی هم استفاده میکرد. ایشان در وصیتش نوشته بود: خدایا، من از تو چند چیز میخواهم، یک شهادت، دو گمنامی.
حالا چرا این طور میکردند؟ به خاطر اینکه اینها میخواستند اگر ته دلشان ذرهای شهرت و شهوت خوابیده را نابود کنند. که اگر ما شهید بشویم و ما را تشیع جنازه کنند و هزاران نفر بیایند و بگویند «راهت ادامه دارد ای شهید»، این را هم نابود کنند. همین شهید در وصیتش دارد که اگر جنازه من پیدا شد روی سنگ قبر من اسمم را ننویسید.
و گمنام هم شد و جنازهاش هم پیدا نشد؛ اینها شهیدهای خالص و ناب هستند، به خاطر همین است که یاد آنها ما را زنده میکند و روح تشنه انسان را سیراب. به خاطر همین هست که وقتی انسان آنها را یاد میکند کم میآورد.
*طلبه بود و رفت روی مین و شهید شد
دوستی داشتم به نام شهید محمدی. از دوران دبیرستان با هم بودیم. اگر بگویم معصوم بود اغراق نکردهام. خدا را گواه میگیرم و شهادت میدهم و بارها شهادت دادهام طلبهای که سه سال با هم، هم حجره بودیم، چهار سال در دبیرستان بودیم، در دوره دبیرستان بیشتر اوقات را با هم بودیم و عضو فعال انجمن اسلامی بود. در حوزه هم که شبانه روز با هم بودیم. این شهید من را کشته است.
الان چطور شهید شهبازی که عرض کردم 23 ساله بود و نهج البلاغه را در جان خودش جا داده بود، همچنان احساس میکنم شهید شهبازی از منی که نزدیک 48 سالم هست از من ده بیست سال بزرگتر بود. همین شهید محمدی در سن نوزده سالگی یا بیست سالگی که به شهادت رسید؛ در یکی از گشتهای اطلاعات رفتند در منطقه دشمن و روی مین قرار گرفتند و بعد از ده یا دوازده سال جنازهشان برگشت.
خیلی فکر میکردم که چرا من آنها را بزرگ میبینم، من که بزرگتر از ایشان هستم لااقل به لحاظ سنی. فهمیدم آنها بزرگ بودند و من کوچک بودم. آنها کار بزرگان را انجام میدادند، رفتارشان بزرگمنشانه بود.
*من از پریدن رنگ روی او می فهمیدم دارم خطا می کنم
حالا من احوالات این شهید را میگویم تا ببینید چقدر فاصله هست بین من و او. بین ما و او و چقدر ساده ست آدم شدن اگر بخواهیم؛ ولی خودمان نمیخواهیم.
اولاً شهید محمدی اسمش علی محمدی بود، جثه کوچکی داشت ولی روحی بزرگ، عجیب بود این آدم. وقتی نماز میخواند به زور از نماز جدایش میکردیم. میگفتم علی، بابا من از گرسنگی مُردم، چقدر نماز میخوانی؛ اینکه پیامبر گرامی اسلام فرمود: یا بلال ارهنی، ای بلال راحتم کن، اذان بگو، بگذار بروم در دریای نماز، این را ما در علی محمدی میدیدیم. غبطه میخوردم، میگفتم علی خسته نمیشوی، هیچی نمیگفت.
مثلا برگردد بگوید: ای بابا حالا ما باز هم جا داریم! نماز شباش، نماز صبحاش، نماز ظهراش، عجیب بود. ایشان این قدر نماز خواند و لذت میبرد، مزه مزه میکرد نمازهایش را.
الان میبینم خود بنده و امثال بنده نماز یک مقدار دیر میشود، میگویند به امام جماعت بگوییم که زود تمام کند، و راحتمان کند. چقدر لفت میدهد. پیامبر میفرمود: بلال بگو نماز شد تا راحت شویم، ما میگوییم بگو [نماز] تمام شد تا راحت بشویم.
حالا چرا ایشان از نماز لذت میبرد چون من در طول این هفت هشت سال یک گناه از ایشان ندیدم سر بزند. به او مکرر میگفتم: علی، آن قدری که من از تو میترسم اگر از خدا میترسیدم کارم تمام بود. نه اینکه ترسیدنی باشد، خیر؛ من ورزشکار بودم، هیکلم از او درشت تر بود ولی او ابهتی داشت و تقوایی. او خیلی به من علاقه داشت اما من از یک چیز او میترسیدم. وقتی حرف میزدی و بوی ریا میداد، رنگ علی مثل گچ سفید میشد. من از پریدن رنگ روی او میفهمیدم دارم خطا میکنم و خودم را سریع جمع میکردم.
مراقب بودیم در حجره؛ حرف میزدی همین که بوی غیبت از کلام میآمد چهره علی برافروخته میشد، اگر متوجه نمیشدیم با چهرهای خندان جلسه را ترک میکرد؛ نمیخواست دل ما را برنجاند، ولی ما میفهمیدیم که داریم خطا میکنیم.
*به علی آقا چیت ساز میگفتم او را جاهای خطرناک نفرست
آن وقت این آدم با این همه تقوا که «یفرحه فی وجهه و حزنه فی قلبه» بود . تک پسر بود، پدر و مادرش بسیار به ایشان وابسته بودند، من یک وقت به [شهید] علی آقا چیت ساز – فرمانده وقت تیپ انصار الحسن(ع) - عرض کردم علی آقا، پدر ایشان مکرر آمدهاند پیش من، میگویند: به من رحم کنید، من همین یک پسر را دارم، اگر علی چیزیش بشود من و مادرش میمیریم. مراقب باش و خیلی مأموریتهای خطرناک نفرست علی را.
با علی یک قرار سه ماه گذاشتیم که برویم اطلاعات - عملیات و از حوزه سه ماه مرخصی گرفتیم. گفتیم انگار، سه ماه تمام شده بود و باید برگردیم. گفت: من فکر میکنم تا جنگ تمام نشود ما درس خوان نمیشویم. میرویم در حجره و تا سر و صدا بشود، مارش و عملیاتی بلند میشود و باید دوباره برگردیم. بگذار کار جنگ را تمام کنیم و اگر زنده ماندیم برمیگردیم. گفتم: علی این حرف را من باید بزنم نه تو که تک پسر هستی. اگر اتفاقی برایت بیفتد پدر و مادرت میمیرند. یک لبخند زد و گفت: خدا را خوب نشناختیم ما، دل آدمها دست خداست.
*انگار نه انگار پسرش شهید شده!
من تهران بودم که شنیدم علی به شهادت رسیده است. فقط به فکر پدر و مادرش بودم. که خدایا این خبر را به پدر و مادرش بدهند چه کار میکنند. آیا زنده میمانند. من میدیدم چقدر این پدر و مادر عاشق این بچه بودند، یک دفعه میدیدید ما سر ظهر میرفتیم داخل حجره، همین مدرسه جعفریه پشت بیمارستان آیتالله گلپایگانی آنجا حجره داشتیم. ظهر که میآمدیم یکی میرفت نان میگرفت، یکی ماست میگرفت، نان و ماستی یا نان و اردهای چیزی میخوردیم.
یک دفعه دیدیم پدرش آمده حجره. حاج آقای محمدی خب چرا آمدی؟ میگفت: دلم برای علی تنگ شد و نتوانستم صبر کنم، صبح زدم و آمدم. با اینکه ایشان کارمند بود.
من تا خبر شهادتش را شنیدم برگشتم همدان. رفتم منزل شهید محمدی. گفتم الان دیگر پدرش مرده است. امّا شهید علی محمدی با شهادتش کاری کرد که پدرش - چهار ، پنج سال پیش به رحمت خدا رفت- پنج دور قرآن را با تفسیر خواند. تفسیرهایی را که در رادیو پخش میشد همه را گوش کرد و همه را نوشت. هر روز زیارت عاشورا، هفتهای یک بار زیارت جامعه کبیره و هر روز قرائت قرآن با تفسیرش؛ تا زمان مرگش ترک نشد. چه میکند این شهید و خون شهید. هر وقت به همدان میرفتم به پدرش سری میزدم. انگار نه انگار که آقای محمدی فرزندی به نام علی محمدی داشته است. ولی ما چه فکر میکردیم و او چگونه فکر میکرد، که خدایا اگر ما شهید بشویم پدر و مادرمان چه کاری انجام میدهند. او توکلش کجا بود و ما کجا. او ایمانش کجا بود و ما کجا.
*انس حقیقی با قرآن داشت
قرآنی جیبی داشت همیشه همراهش بود. با اتوبوس هر جایی میرفتیم با قرآنش مأنوس بود. نه از آن مأنوسهایی که آن موقع بلند شوند و اطرافیانشان را اذیت کنند. خیر، هم هوای اطرافیانش را داشت، هم هوای روح خودش را. در جبهه خیلی وقتها در وضعیت پدافند بودیم و حمله و عملیات و کاری نبود، علی محمدی از لحظه لحظههای عمرش استفاده میکرد. تمام کتابهای شهید مطهری و شهید دستغیب را خوانده بود. با قرآن آن قدر مأنوس بود. اگر آیهای میخواندی و اشتباه بود، میفهمید و میگفت فلانی! اشتباه داری میخوانی. حافظ نبود ولی انس فراوان داشت. این شهید محمدی میشود و این ما میشویم. چند روز پیش، یکی از طلبههایم سؤال میکرد که میشود انسان معصوم باشد، گفتم: به ولله من معصوم دیدهام. آن هم نه کسی که کلاس عرفان رفته باشد یا نمیدانم از این ادا و اطفارها در بیاورد. خیر. همین زندگی عادی خودش را داشت. گناه نمیکرد، توجه به اطرافیانش به معنای واقعی داشت.
خدا نمیکرد کسی مریض میشد، این علی محمدی مثل پروانه دورش میچرخید، فرشته بود. کسی اگر یک وقت یک اخم در چهرهاش ظاهر میشد علی محمدی میآمد و میگفت تو را به خدا چه شده و چه مشکلی داری. من به فدای این قلبها، چقدر دریا دل بودند اینها، چقدر پاک و مطهر بودند. خب اگر او شهید نمیشد و میمرد واقعاً جای گریه و تعجب نداشت.
*با علی چیت ساز خیلی شوخی داشتم و ...
من با علی چیتساز شوخی داشتم. از یک چیز خیلی ناراحت میشد. آن اینکه به شوخی به او میگفتم تو شهید نمیشوی و زنده میمانی. به علی چیت ساز میگفتم: ببین علی من طلبه ام و ما طلبهها علم غیب داریم. میگفتم : تو جانباز میشوی و میمانی.
دادش بلند میشد. تو را به خدا نگو حمید. من نمیتوانم بمانم در حالی که همه رفقا رفتهاند. من شوخی میکردم و او جدی میگرفت. اما او رفت و ما ماندیم. خیلی خوب است بمانیم منتها باید مراقب بود نشویم «روب صائل فی ما یضروا»، چه بسیار سعی کنندهای که شب و روز ندارد اما فی ما یضروا حرکت میکند، حرکتش به سوی ضرر و زیان و طغیان است. حرکتش به سوی نابودی و گناه است. منیت است، غرور است، تکبر است.
بخوان از بحر عبرت داستان باستانی را
که تو نیز روزگاری داستان باستان بودی
این داستان یک داستان راستان است. داستان باستان نیست، اسطوره نیست، قصه نیست، واقعیت است، خداوند به همه ما یک توفیق بدهد که ادامه دهنده راه معنوی، راه عرفانی، راه عملی، راه فکری و راه اعتقادی این شهدا باشیم. انشاءالله.
تنظیم از ایمان نوروزی
مطلب بعدی :
وای به وقتی که میلیتاریسم ایران زنده شود